Friday, May 25, 2007

"The City" has been liberated ... you were not there to see ...

"Khordad 3rd" is always in the minds of us all ... the day that Iranian bravehearts took the city and the port of Khorramshahr back from the occupation of the Iraqi army in May 1982 ...

That day ... the hearts of Iran were all in the city ... were with the city ... the population of Khorramshahr was 36 Millions that day...

That day, Mohammad Jahanara who had one of the key roles in the liberation, was not there in the victorious city with his friends ... his soul was in the heaven where he had come from ...

"The city has been liberated ... You [Mohammad Jahanara] were not there to see ... the celebration of the people ... the result of the bloods of your brothers and sisters defending their homeland ..."


قطعه اى براى سردار شهيد محمد جهان آرا، فرمانده سپاه خرمشهر

تو مرا تا اوج هفت زيبايى بردى و بر گلبرگ سرخ شقايق ها نشاندى. از مهربانى گفتى و از عطوفت و اميد و طلوع سپيده. تو مرا زير بال چكاوكى نشاندى و با سكوت صنوبران همراه كردى. تو دوست داشتى كه با چلچله ها هم آواز شوى و با پرستوها را از باغهاى يأس بچينى. تو مى خواستى كه بر بال ابرها بنشينى و همركاب آنها بر جنگل و سبزه زاران ببارى
تو مى دانستى كه امسال بهار نمى آيد. اما سرتاسر روز را با گل سرخ هميشه منتظر قاصدك بودى تو مرا به كوچاندن عادت دادى. تو مرا با اشك تنها بودن خو دادى و گريه را مهمان ناخوانده ام كردى تو مرا به كوچه هاى باران بردى و روح صداقت را به جانم تزريق كردى
اكنون تو رفته اى و ما مانده ايم حسرت به دل با انبوه غريبى و دلتنگى و سكوتى بغض گرفته كه زمزمه گر تنهاييمان است. كوچه هاى خرمشهر هنوز ياد تو را ترانه دارند و نخلها پيوسته مقاومت تو را مى ستايند. تو نبودى ببينى رهايى خاك مقدس خرمشهر را.
تونبودى ببينى شادى چشمهاى منتظر را. تو نبودى ببينى كه يك بارديگر باران بر كوچه ها و پنجره ها مى بارد تا گرد سالهاى غربت را بشويد
هنوز انبوهى از يارانت بى مزار مانده اند، محمد! نخلها بى سر به سجده مى روند، خون سرخ، راه كوچه ها را پيدا نمى كند. آنانكه شهر را كوچه به كوچه به مقاومت دعوت مى كردند گمنام مانده اند. همنشين هميشه ما ياد و خاطره هايى است كه تنها در محاصره ها ماندند و لب تشنه درحسرت فرات پيشانى برخاك نهادند. ياد شبهاى جبهه و پيشانى هاى شكافته، تركشهاى گداخته و بدنهاى سوخته لحظه اى ما را تنها نمى گذارد. آخر مگر مى شود آن همه سيل و تندر را فراموش كرد؟! مگر مى شود گفت: «فكه خداحافظ! مگر مى شود مزار شما را ديد و نناليد. مگر مى شوددر شلمچه باشى و موج مظلوميت دستت را نلرزاند. نه! نمى توان به خاكريزهاى خاطره پشت كرد. نمى شود سنگرها را ديد و سلامى نگفت. نمى شود پلاكى خاك گرفته را بوسيد و بغض گلويت را نفشارد. نمى شود چفيه اى خونين را بوييد و پاهايت سست نشود
آه اى پرنده خدايى! دلتنگى تو سينه ها را به توفان بلاسپرده است به جست وجوى تو هر شب آسمانها را همسفر ماه مى شوم و با فرشته ها حديث آيينگى و صداقت تو را نجوا مى كنم دل تو هزار موج دريا بود و پنجره اى براى رؤياى آفتاب وكوچه اى براى رسيدن به مهربانى و صميميت. در شبهاى تو گريه، امتدادى بود براى رسيدن ، براى رفتن، براى ديدن، رسيدن به ابتدا و رفتن به انتها، آسمان لرزيد، ستاره اى خاموش شد، اما هنوز اشكهاى من در امتداد شب، ستاره وار مى درخشند

حميد وحيدى

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

:)

6:27 AM  

Post a Comment

<< Home