Tuesday, April 08, 2008

Mehdi Bakeri ... A hero, more humble than the humbleness ...


دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم . مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان . یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست. بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم . چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد


هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم به م گفت ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟ گفتم مثلا چی ؟ گفت کمک کنیم به جبهه . گفتم قبول ! بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده پانزده تا کلمن گرفتم


شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا ، طوری که خودشان نفهمند.


باران خیلی تند می آمد. به م گفت من می رم بیرون گفتم توی این هوا کجا می خوای بری؟ جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا. با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم. آقا مهدی گفت خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟ پیرمرد گفت برید بابا شماهام! بیلم کجا بود. از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.


از شهردای یک بنز داده بودند بهش . سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت ماشینو گل بزنین واسه ی عروس


عملیات که شروع شد، تازه فهمیدیم صد کیلومتر از مرز را داده دست نیروهای اهل سنت. بیش ترشان هم محلی . توی جلسه ی توجیهی هم هیچ حرفی نزده بود. عین صد کیلومتر را حفظ کردند؛ با کمترین تلفات و خسات . اگر قبل از عملیات می گفت، خیلی ها مخالفت می کردند


توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا به ش می داد ، اوهم می زد. همان روزهایی که آبادان محاصره بود. روزی سه تا گلوله ی خمپاره ی صد وبیست هم بیش تر سهمیه نداشتند. این قدر می رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله ایشان به هدف می خورد. تعریف می کردند ، می گفتند یک بار شفیع زاده با بی سیم گفته بوده یه هدف خوب دارم. گلوله بده . آقا مهدی به گفته بوده سه تامون رو زده یم. سهمیه ی امروزمون تمومه .


فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت فردا بیا بیمارستان. باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر بیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش کردم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد



به ش گفتم توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.گفت من سرم خیلی شلوغه ، می ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می خوای بنویس، به م بده.همان موقع داشت جیبش راخالی می کرد. یک دفترچه ی یاداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین . برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم تویش بنویسم یک دفعه به م گفت ننویسی ها! جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم مگه چی شده؟ گفت اون خوداری که دستته مال بیت الماله.گفتم من که نمی خوام کتاب باهاش بنویسم. دو سه تا کلمه که بیش تر نیست. گفت نه


- دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع می شد . خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین. یک روز همسایه پایینی به م گفت به خدا این قده دلم می خواد یه روز که آقا مهدی می یاد خونه لای در خونه تون باز باشه ، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگه چی می گید، این قدر می خندید؟


توی ماشین داشت اسلحه خالی می کرد؛ با دو- سه تا بسیجی دیگر. از عرق روی لباس هایش می شد فهمید چه قدر کار کرده . کارش که تمام شد همین که از کنارمان داشت می رفت، به رفیقم گفت چه طوری مشد علی؟ به علی گفتم کی بود این؟ گفت مهدی باکری ؛ جانشین فرمانده تیپ. گفتم پس چرا داره بار ماشین رو خالی می کنه؟ گفت یواش یواش اخلاقش می آد دستت.


وقت نماز جماعت که می شد، اصرار می کرد من جلو بایستم. قبول نمی کردم. من یک بسیجی ساده بودم و آقا مهدی فرمانده لشکر. نمی توانستم قبول کنم . بهانه می آوردم. اما تقریبا همیشه آقا مهدی زورش بیش تر بود. چند بار شد که با حرف هایش گریه م انداخت. می گفت شما جای پدر و عموی ماهایید شا باید جلو وایستید. بعضی وقت ها خودش را از من قایم می کرد، نماز که تمام می شد، توی صف می دیدمش یا بعضی وقت ها بچه ها می گفتند که آقا مهدی هم بودها


رفته بود شناسایی ؛ تنها ، با موتور هوندایش . تا صبح هم نیامد. پیدایش که شد، تمام سر صورت و هیکلش خاکی بود، حتا توی دهانش . این قدر خاک توی دهانش بود که نمی توانست حرف بزند


- هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد، اسدی را فرستادند جلو. بعد از نماز شام خوردیم .غذا را خودشان سه تایی برای بچه ها می آوردند . نان و ماست.


- اخوی ؛ بیا یه دستی به چراغای ماشین بزن. شرمنده ، کار دارم. دستم بنده . برو فردا بیا. باید همین امشب برم خط. بی چراغ نمی شه که . می بینی که ، دارم لباس هام رو می شورم. الانم که دیگه هوا داره تاریک می شه. برو فردا بیا، مخلصتم هستم، خودم درستش می کنم . اصلا من لباس ها رو می شورم، تو هم چراغ ماشین من رو درست کن. هر چه قدر به ش گفت آقا مهدی ! به خدا شرمنده م ، ببخشید. نمی خواد بشوری. گفت ما با هم قرار داد بستیم . برو سرکارت ، بذار منم کارم رو بکنم.


اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.جلوی ماشین راگرفتم. داننده آقا مهدی بود. به ش گفتم چرا این جوری می ری؟ می زننت ها .گفت می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده


یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست . به ت می گم کم کم بریز. خیله خب. حالا چرا این قدر می گی؟- می ترسم آب آفتابه تموم بشه. خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.رفته بود برایش آب بیاورد که به ش گفتم خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! گفت چی می گی؟ حالت خوبه ؟ گفتم مگه نشناختیش؟گفت نه


دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بودم. گفتم واسه ی شما قاچ کرده م بفرمایید. ! نخورد . هرچه اصرار کردم ، نخورد . قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام. باز قبول نکرد. گفت بچه ها توی خط از این چیزا ندارن


پیرمرد نگذاشت آقا مهدی برود توی حمام . به ش گفت بازدید بی بازدید. لازم نکرده نیگا کنی . اگه می خوای بری تو ، می ری مثل بقیه توی صف وا می ایستی تا نوبتت بشه. رفت توی صف تا نوبتش بشود


یخ نمی رفت توی کلمن . با مشت کوبیدم روش. به م گفت الله بنده سی . توی خونه ی خودت هم این جوری کلمن رو یخ می ریی؟ اگه مادرت بفهمه این بلا رو سرکلمن می آری چی می گه ؟


- لودر گیر کرده بود؛ بقیه ی ماشین ها پشتش . راننده هرکاری کرد، نتوانست دربیاید. گفت برادر من ، اگه گاز کمتری بدی خودش درمی آد. راننده عصبانی شد و گفت من دو ساعته با این لکنتی ور می رم نتونسته م درش بیارم. حالا تو از راه نرسیده ، می گی این کار رو بکن، این کار رو نکن؟ اگه راست می گی خودت بیا درش بیار. حاجی الله اکبر که گفت ماشین در آمد. راننده از خوشحالی نمی دانست چه کار کند. به ش که گفتند کی بوده ، از خجالت سرخ شد

***

[Courtesy of http://www.sajed.ir]

0 Comments:

Post a Comment

<< Home