Saturday, January 13, 2007

And take me away from me...




دلم، برخاستني به ناگاه مي خواهد و گريختني گرامي از سرِ فرياد
دلم غاري مي خواهد و خوابي سيصد ساله و ياراني جوانمرد
مي خواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم كه آفتاب كي برمي آيد و كي فرو مي شود

و ندانم كه كدامين قرن از پي كدام قرن مي گذرد
و كاش چشم كه باز مي كردم، دقيانوسي ديگر نبود و سكه ها از رونق افتاده بود
من آدمي هزار ساله ام كه هزاران بار گريخته ام، به هزاران غار پناه برده ام و هزاران بار به خواب رفته ام. اما هر جا كه رفته ام،‌دقيانوسي نيز با من آمده است.من خوابيده ام و او بيدار مانده است
ديگر اما گريختن وغار و خواب سيصد ساله به كار من نمي آيد
من كجا بگريزم از دقيانوسي كه در پيراهن من نَفَس مي كشد و با چشم هاي من به نظاره مي‌نشيند و چه بگويم از او كه نه برتخت خود كه بر قلب من تكيه زده است و آن سواران كه از پي من مي آيند، نه در راهها كه در رگهاي من مي دوند
چه بگويم كه گريختن از اين دقيانوس، گريختن از من است و شورش بر او، شوريدن بر خودم

نه، اي خداي خواب‌هاي معرفت و غارهاي تنهايي، من ديگر به غار نخواهم رفت و ديگر به خواب. كه اين دقيانوس كه منم با هيچ خوابي به بيداري نخواهد رسيد
فردا، فردا مصاف من است و دقيانوسم
بي زره و بي شمشير و بي كلاه، تن به تن و رويارو؛ زيرا كه زندگي نبرد آدمي است ودقيانوس خود


عرفان نظر آهاری

0 Comments:

Post a Comment

<< Home