Thursday, November 01, 2007



دردهای من

جامه نیستند
تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم


دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام زخم خورده است

این سماجت عجیب پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج


اولین قلم حرف
حرف درد را در دلم نوشته است

دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟


درد رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است

پس در این میانه من از چه حرف می زنم؟


درد، حرف نیست درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟


قیصر امین‌پور

2 Comments:

Blogger مستانه said...

سلام. تصویر بی نظیری بود. یاد خیلی چیزها افتادم، مخصوصا زمانی که سوم راهنمایی بودیم و برای اولین بار آیه رو دیدیم، و تازه فهمیدیم دبیر ادبیاتمون، همسر قیصر هستند.... روحش شاد

6:35 PM  
Anonymous Anonymous said...

Dear Mastaneh Khaanoom:
Thanks for the sharing ...
Rooh-e Dr. Aminpour shaad ...

8:32 PM  

Post a Comment

<< Home